محمد صدرا حقشناس گرگابیمحمد صدرا حقشناس گرگابی، تا این لحظه: 10 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

برای محمدصدرای کوچولو

مهر کجا رفت؟

اذان مغرب شد.وضو گرفتم تا نماز بخوانم.همان طور که قبلا عرض شده بود,خیلی علاقه خاصی به جانماز و مهر داخلش داری.خیلی مسالمت امیز داشتیم با هم  همراهی می کردیم جونم.من می رفتم سجده و بعد از سجده ها مهر رو برمی داشتی تا رکعت بعد.سلام نماز رو که دادم.مهر رو گرفتی توی دست قشنگت و با دست دیگه جانماز رو کشیدی و پرتاب کردی به یه طرف.انگار دیگه خسته شده بودی از بازی با مهر:-*=-Oدستی که تویش مهر بود رو بردی پشت سرت و شروع کردی به چهاردست و پا رفتن به سمت کاناپه.هنوز چند قدمی دور نشده بودی که یه جیغ بلند از روی ترس کشیدی...من که داشتم دنبال مهر می گشتم بیخیال شدم و سریع برگشتم سمت شما پسر عسلم:-*دیدم یه چیز گرد و قلمبه توی لباست است:-Pمهر  از ...
22 اسفند 1393

گذر از موانع صعب العبور!

تا به خوبی بتوانی راه بری عزیز دل مامانی,کلی کار داری برای انجام دادن.باید یه عالمه تمرین کنی عسل مامان:-*خودت هم که ذوق راه رفتن داری خیلی زیاد.اینا رو که کنار هم بگذاری,اخرش یه دونده ماهر از تویش در میاد جونم:-*خیلی جالبه ذوق می کنی موقع راه رفتن.انگار داری باحال ترین کاری که توانایی اش رو داری,داری انجام می دی جیگر مامان.یه ژست اپولو هوا کردن هم به خودت می گیری البته :-Pقند توی دل کوچولوت آب می شه.یه جاهایی گازش رو می گیری و تمرین سرعتی راه رفتن می کنی.نتیجه بعضی اوقات  موفقیت امیز و بعضی اوقات ولو شدن روی زمین دلبندم.یه جاهایی رو هم یه دفعه گیر می دی تا هر جور شده ردش کنی.مثلا اگه کسی یا چیزی جلوی مسیرت باشه,به هر روشی که می تونی از...
22 اسفند 1393

شالاپ شلوپ آبتنی!

آب بازی جزو بازی های هیجان انگیزه.منم خیلی دوستشش دارم  جیگر مامانی.البته باید بهت تقلب برسونم که بابایی اصلا اب بازی دوست نداره...کلا  با خیس شدن مشکل داره جونم....شما هم خیلی آب بازی دوست داری نفس مامان.وان توی حموم رو پر می کنم و می  برمت  توی حموم.همون  موقع که می خوام لباست رو  دربیارم,هی وان رو نشون می دی و هی می گی اوه...هی دست  کوچولوت رو تکون می دی.بعد از لباس دراوردن,بلندت می کنم  تا بگذارمت توی  وان,پاهای قشنگت رو از زانو جمع می کنی و یعنی دیگه اماده به شیرجه زدن توی وان هستی شیرین عسلم:-*خیلی نفسی جیگرم:-*وقتی توی وان نشستی,دست نازت رو اروم تکون می دی توی اب.چون دوست نداری اب توی صورتت...
19 اسفند 1393

گفتمان!

این روزها احساس می کنم وقتی یه چیزی بهت می گم ,متوجه می شی جیگرم:-*خیلی حس جذابیه....مثلا وقتی بهت می گم بیا بریم تلویزیون رو روشن کنیم,خودتت رو می چسبونی به بغلم و زل می زنی به تلویزیون.یا مثلا اگه بگم می خوای تاب سوار بشی,نگاه می کنی به سمت تابت...از اون مثل معروف هم خیلی استفاده می کنی نفسم=-Oسکوت علامته رضایته:-P;-)با موردی اگه موافق باشی,وقتی بهت بگم,چشم های قشنگت رو گرد می کنی و من رو نگاه می کنی...خیلی حس خوبیه که داره سیم مون وصل می شه ها دلبندم:-*البته باید عرض کنم که واقعا بعضی اوقات اصلا متوجه نمی شم چی می خوای یا چی داره اذیتت می کنه جونم:-*انشا... حل می شه یواش یواش:-Pخیلی باحاله وقتی یه نینی عسل مثل شما ,با مامانش گفتمان کنی ها...
19 اسفند 1393

پیاده روی چه کیفی داره!

این روزها همش دوست داری راه بری پسر قشنگ مامان:-*یه ذوق بامزه ای هم می کنی که بقیه هم ازش به وجد می ایند=-Oخیلی جیگری عسل مامان:-*دست هایت رو می گیری به سمت بالا تا تعادلت رو با دقت زیاد کنترل کنی جیگرم.بعضی از جاها برات جذابه=-Oمثل قرنیز دم اشپزخونه انا=-Oارتفاعش کمه و انگار حس خوبی بهت می ده وقتی فتحش می کنی نفسم:-*امان از روزی که وقتی داری راه می ری بیفتی زمین...گریه می کنی که یعنی چرا افتادم,دوست داشتم بیشتر راه برم.خیلی جیگری نفسم:-*کفش های سوتی سوتی هم دوست داری,موقع راه رفتن که خیلی به پاهات نگاه می کنی,وقتی کفش های سوتی پایت می کنیم,بیشتر توجهت جلب می شه به پاهات.انگار تا حالا کشفشون نکرده بودی=-Oشایدم بهشون انرژی می دی و تشویق شون م...
17 اسفند 1393

منم مهر می خوام!

اندر حکایات نماز خواندن من و بابایی باید عرض کنم که باید در هنگام نماز بهشدت مواظب مهرمون باشیم=-Oچون یه اقاپسر جیگر داریم که وقتی می بینه داریم نماز می خوانیم مثل عقاب می رسه بالای سجاده و در ثانیه ای,مهر رو می گذاره توی دهن کوچولوی جیگریش و گازش می گیره:-*اخه نفس مامان مگه بیسکوییته=-Oیه دفعه حتی بابایی مهر رو گرفته بود توی دستش و داشت تشهد می داد,رفته بودی داشتی سعی می کردی مشتش رو باز کنی جیگرم:-*واقعا که عسل مامانی شیرینم:-*  
16 اسفند 1393

کادوی هیجان انگیز روز سالگرد ازدواج مامانی و بابایی

دهم اسفند برای من و بابایی جز روزهای خیلی خاطره انگیزه:-)روز ازدواج...شما امروز شروع کردی با پاهای قشنگت راه رفتی نفسم:-*خیلی کادوی خوبی بود...اون روز فقط بابایی یادش بود سالگرد ازدواجمون رو...ولی شما با این حرکتت خیلی ما رو به وجد اوردی جونم :-*دست شما تشکر:-*مثل ادم بزرگا راه می رفتی...دیگه باید باورم بشه که داره روز به روز بزرگ تر می شی دلبندم:-*خدای مهربون شما رو نگهدار و حافظ باشه جیگرم...دست هایت رو می گیری به سمت بالا با یه کمی شیب بدن به سمت جلو و با قدم های کوچولوی محمدصدرایی=-O:-*قربونت برم که چه ذوقی می کنی وقتی راه می ری ...یه لبخند قشنگ از سر هیجان و خیلی بامزگی:-*فدات بشم جیگرگوشه:-*با اون صورت ماهت که گل توی گلدونه:-*یه گل خوش...
10 اسفند 1393

جشن تولد زنبور عسل کوچولو

عمر ادما در گذره و اتفاقات زندگی چه خوب چه بد پیش می اید.بعضی هاشون دلچسب و بعضی هاشون غم انگیز.بعضی هیجان انگیز و بعضی بی مزه.تولد شما پسر قندعسلم جز بهترین و هیجان انگیزترین و زیباترین و بامزه ترین اتفاق زندگی من و بابایی بود.واقعا که زنبورعسلی و با امدنت کلی عسل و خوشمزگی وارد زندگی مون شد.شیرینی ات خیلی  زیاده نفسم:-*با تو خیلی زندگی خوش می گذره جونم:-*خدا رو هزار مرتبه شکر برای این نعمت عسلش:-*وقتی به دنیا اومدی فکرش رو هم نمی کردم  که توی سال اول زندگیت اینقدر بهم خوش بگذره ,با هیچی توی دنیا عوضش نمی کنم زندگی من:-*با بابایی تصمیم گرفتیم اولین  سلگرد تولدت رو جشن بگیریم و خاطره ی اون روز قشنگ و هیجان انگیز رو زنده کنیم.ب...
4 اسفند 1393

جشن تولد دوم

دوست های مامان و بابایی زنگ زدند و گفتند برای تولد محمدصدرا یعنی شما بادوم مامان,می خواهند بیایند خونمون:-*عمو حمید,عمو اکبر و عمو صادق و محمدسجاد کوچولو و فاطمه کوچولو...شام پختیم ...مرغ و زرشک پلو و بیف و سالاد ماهی و ژله و سالاد...شما هم کلی با محمدسجاد بازی کردید جونم:-*تولدت مبارک پسته مامان:-*
4 اسفند 1393
1